یه روز رفته بودم یه رستوران سنتی.
رو یه تخت نشستم و تو خیال خودم بودم که دیدم یه دختر و پسر اومدن و رو تخت جلویی نشستن.
دختره رو به من بود و پسر پشت به من ...
یهو دیدم دختره بهم خیره شده.
سرم رو انداختم پایین.اما هوس اومد سراغم …….
دختره با چشاش آمار میداد.
یه کاغذ برداشتم و بهش نشون دادم با تکون دادن سرش قبول کرد.
وقتی پسره رفت تا پول غذا رو حساب کنه دختره نزدیک تخت من شد و کاغذ رو گرفت…
روی کاغذ نوشته بودم: خیلی پستی ...
ارسالی از : Parvin